من، او، ...

روزهای زندگی همسر یک طلبه

من، او، ...

روزهای زندگی همسر یک طلبه

من، او؛ داستان زندگی ماست!
ماییکه 14 سال است، تلخ و شیرین، در بود ها و نبود ها، در کنار هم هستیم و ان شالله در کنار هم می مانیم تا ظهور، تا شهادت، تا ...
اینجا از مسیر تکاملمان می نویسم؛ از دریافت هایم؛ از پیاده کردن اندکی از سبک زندگی اسلامی .

آخرین مطالب

من، او، مطالعه

دوشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ب.ظ

نشسته بودم مطالعه می کردم. محدثه خانم داشت تلویزیون نگاه می کرد. بس بود! باید یه جوری سرشو گرم می کردم. گفتم عزیزم می شه برام یکم کتاب بخونی؟

یه کتاب برداشت آورد کنار من نشست که بخونه برام. واقعا روان تر از سطح انتظار من، خوند.

سعی کردم تمام خوشحالیم رو توی صورتم و صدام بروز بدم و گفتم:

محدثه جون، نمی دونی چقدررررررررررررررر خوشحالم که تو خوندن و نوشتن یاد گرفتی. از خدا ممنونم

روم رو بوسید و ادامه کتابشو خوند. اما این بار یواش تا من هم به مطالعه ام برسم

----------------------------------------------

این روزها یک غم عجیبی سراسر وجودم رو فراگرفته. نه می تونم از شرش راحت شم نه کاری برای حلش ازم برمیاد

فقط به خدا توسل می کنم که بصیرم کنه تا بفهمم باید چه کنم

با تآملها و تحقیقهایی که کردم، چند راهکار برای افزایش بصیرتم به ذهنم رسید

1. خواندن روزانه یک صفحه قرآن با معنی ( من قرآن رو از روی قرآن حکیم می خونم که اندک تفسیری هم داره)

2. خواندن 5 خط نهج البلاغه (نهج البلاغه ی ترجمه شده آقای دشتی رو می خونم. ترجمه اش روانه)

3. نماز استغاثه به حضرت مهدی (اوایل مفاتیح تحت عنوان استغاثه به حضرت قائم، ذکر شده)

4. خوندن 10 دقیقه بیانات امام خمینی از صحیفه ی امام

5. خوندن 10 دقیقه بیانات حضرت آقا

من قائل به مطلب زیاد گرفتن در یک نوبت نیستم. دو خط مطلب بگیرم اما روش تمرکز کنم و عمقش رو درک کنم، بهتر از چند صفحه خوندن اما بی درک هست که خیلی از مطالب هم از دستم برن و به اصطلاح، شهید بشن

خدا بصیرتمون رو زیاد کنه تا مصداق اهل کوفه نشیم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸
بانو ایرانی

من، او، نیاز

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ب.ظ

فاطمه خانم بزرگتر شده. برعکس محدثه خانم که اصلا نیازهاشو نمی گفت، خیلی راحت نیازهاشو بیان می کنه

مثلا وقتی نیاز به آغوشم داره و دارم کتاب می خونم تا چیز دیگه ای دستمه، میاد کتابو می بنده و میذاره کنار تا بغلش کنم و ...

وقتی نوازش می خواد، دستمو می گیره می کشه رو سرش! وقتی بوسه می خواد، لپشو می چسبونه به صورتم و ...

دختر بزرگم، محدثه خانم هم کم کم فهمیده که باید نیازهاشو بگه تا ما بفهمیم و یکم متعادل تر شده. اما حساس شده از بوسیدنها و در آغوش کشیدنهای فاطمه. بهم گفت: مامان! شما فقط فاطمه رو می بوسید!

گفتم: مادر می دونی که اینطوری نیست! ولی اونو خیلی بیشتر از تو میبوسم و بغل می کنم؛ درست می گی!

ولی من به هر کدومتون، چیزی که نیاز دارید می دم. الان تو به آموزش نیاز داری و اون به آغوش.

الان فقط باید به او محبت کنم. زیر دو ساله!

اما تو داری برای سربازی امام عصر آماده میشی. نیاز شما دوتا با هم متفاوته.

مثل میزان غذاتون! توی بشقاب تو چقدر غذا می کشم، توی بشقاب فاطمه چقدر! آیا فاطمه باید شکایت کنه؟

- نه خوب! من خیلی بزرگتر از اونم. بدن من نیازش بیشتره

لبخند زدم . گفتم: دقیقا عزیز دلم. تو الان انقدر بزرگ شدی که بتونی کم کم توی بستر سازی ظهور، کمک کنی و مؤثر باشی. این افتخار بزرگیه. مطمئنم قدر خودتو می دونی.

چشمهاشو روی هم گذاشت و لبخند عمیقی زد. اومد صورتم رو بوسید، من هم بوسیدمش و رفت.

چند لحظه بعد گفت: مامان! ممنونم که حواستون هست طوری تربیتم کنید که به درد امام زمان بخورم.

هرچند هنوز نمی دونه، این خود امام زمانه که حواسش به اونه! نه من!

ممنونم آقا جون که هوای ما و بچه ها رو دارید. قربونتون برم، یه لحظه هم ازمون غافل نشیدا

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۰
بانو ایرانی