رفته بودم کتابفروشی برای بچه ها کتاب بخرم. یه مادری هم اومده بود برای دخترش کتاب بخره. دخترش مثل بقیه بچه ها شیطنت می کرد و تو کتاب فروشی، یه جا بند نمی شد. اما مادر تحمل نداشت!
یهو گفت: بیا! همه شیطنت هاتو من باید تحمل کنم، عشوه ریختن هات مال باباته!
بعد رو کرد به من و گفت: قشنگ منو به باباش می فروشه! پدرش هیچ وقت نیست و من همه کارهاشو می کنم اما باباشو بیشتر دوست داره.
دخترش با دخترای من رفتن بازی. آروم به مادر گفتم: نذارید بفهمه به محبتش به پدرش حسودی می کنید؛ اینطوری بیشتر ازتون دور می شه.
گفت : جدی؟
- آره! اگر حس کنه شما از محبتش به پدرش خوشحالید، بیشتر بهتون مایل می شه. امتحان کنید.
و اون زن نمی دونست که منم همین رو تجربه دارم.
یه روز که پدر دخترا رفته بود تبلیغ، فاطمه خانم خیلی بغض کرده بود، حالش بد بود. بهش گفتم چته، گفت هیچی!
گیر دادم بهش به روش خودم؛ یهو بغضش ترکید گفت: من حق ندارم بابا رو بیشتر از شما دوست داشته باشم. (هنوز نفهمیدم این تصور چرا براش به وجود اومده بود)
تعجب کردم. گفتم: کی گفته مامان جون؟ تو حق داری هر کس رو هرچقدر می خوای دوست داشته باشی!
گفت: واقعا؟ یعنی شما ناراحت نمی شید که من بابا رو بیشتر از شما دوست داشته باشم؟
بغلش کردم و گفتم : نه. اصلا. این خیلی خوبه که تو باباتو انقدر دوست داری. من خوشحالم.
باور کنید انگار فاطمه رو از آسمون آوردن زمین. آروم شد و خندید.
الان همچنان باباشو خییلی دوست داره اما رابطه ی عاطفیش با من اصلا کم نیست و بشدت روی من حساسه.
بچه ها نباید مادر و پدر رو از هم جدا ببینن! باید اونها رو یکی بدونن. گاهی خودخواهی هامون مانع می شه اینو در زندگی پیاده کنیم.