من، او، ...

روزهای زندگی همسر یک طلبه

من، او، ...

روزهای زندگی همسر یک طلبه

من، او؛ داستان زندگی ماست!
ماییکه 14 سال است، تلخ و شیرین، در بود ها و نبود ها، در کنار هم هستیم و ان شالله در کنار هم می مانیم تا ظهور، تا شهادت، تا ...
اینجا از مسیر تکاملمان می نویسم؛ از دریافت هایم؛ از پیاده کردن اندکی از سبک زندگی اسلامی .

آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

من،او، آرامش

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ب.ظ

براساس مطالعات، تفکرات و بررسی های کاملا شخصی، به این نتیجه رسیدم که خداوند دنیا رو برمحور آرامش، خلق کرده

هر چیزی که این آرامش رو تقویت کننه، ممدوحه و هرچیزی به این آرامش لطمه بزنه، مذموم

تمام اوامر و نواهی الهی، رو با همین نگاه اگر بررسی کنیم، به رحمت خدا بیشتر واقف میشیم.

فاطمه خانم ما، از اون بچه هاییه که یه دزدگیر بهشون وصله. یعنی هرررر اتفاقی در هرررر زمانی، صدای جییییییغ وگریه ی ایشونو در میاره. خب ترفند ها زیاده برای مقابله با یه اخلاق بد. یکیش بزرگ کردن قسمتهای خوب همون نقطه ضعف ها رو بزرگ کنیم.

فاطمه خانم خیییلی مهربونه و قدرت خاصی در عوض کردن حال بد اطرافیانش علی الخصوص من، داره. یعنی به محضی که ببینه من ناراحتم، سریع کاری میکنه تا حال من خوب بشه. 

یه بار محدثه خانم و فاطمه خانم داشتن بازی میکردن که محدثه خانم به فاطمه خانم نقش پلیس رو اعطا کرد! فاطمه هم جییییییییغ میزد که من پلیس نیستم.

بغلش کردمو گفتم عزیزم پلیس یعنی کسی که مراقب بقیه است. مثل تو که پلیس آرامش منی!

گفت من پلیس آرامش شمام؟ 

اره

خب پلیس آرامش من کیه؟

من

حالا چند روزه، هروقت حالم بده، میگم: پلیس آرامش من! و فاطمه خانم سریع میاد تو بغلمو حالمو خوب میکنه. اعتماد بنفسی که میگیره، آرامش زیادتری که خودش گرفته و یه عالم اتفاق خوب دیگه از نتایج ابتداییه این کاره.

وقتی هم حالش بده میاد بالاسرم میگه: مامان حالمو خوب کن. خیلی حس خوبیه که میدونم کاری که الان دارم برای بچم انجام میدم، نیاز شه و داره حالشو خوب میکنه.


خدا با ظهور آقامون، حال همه مونو خوب کن

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹
بانو ایرانی

من، او، درک حضور

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۵ ب.ظ

استادی گفت یک ساعت در روزتون را قرار بدید و در این ساعات، خودتون رو در محضر امام زمان عج بدونید

مدتها بود سعی میکردم خودمو در محضر امام بدونم.اما استاد تاکید کرد یه ساعت خاص هر روز

حتما شلوغ ترین ساعت روزتون باشه. 

مام که حرف گوش کن! هشدار گوشی رو گذاشتم رو ساعت۲۱

ساعتی که حاجی میان خونه.خدایی با اهمیت ترین نوع رفتاریمون، با شوهرامونه و منم که ...

خدا خودش اصلاحم کنه

روز اول ساعت زنگ زد و مام در محضر مولا

صبوری با دخترا، سخت نبود.تا حاجی اومد. یه رفتاری کردند که من ناراحت شدم.اومدم برخورد کنم، یادم افتاد در محضر امامم.وای چقدر سخت بود

یه مهمان ارزشمند که داریم، همه مراعات میکنن اما درک حضور این مهمان عزیز رو فقط من دارم! خییییلی سخت بود

روز دوم  دخترا آرومتر بودند اما بازم با حاجی مسئله پیش اومد

فکر کنم خدا میخواس من صبورتر بشم. هرچی میخواستم برنامه خودسازیمو برای حاجی توضیح بدم، نمیشد.یعنی طوری همه چیز پیش میرفت که حتی من فرصت نکنم راجع بهش حرف بزنم.

روز سوم کلا سعی کردم موقع حضور حاجی در ساعت درک حضور ، ساکت باشم

روز چهارم بازم سخت تر شد. 

خدایا میخوای چکار کنی؟ میخوای چی بسازی از من؟!؟!

امروز روز پنجم بود

با دخترا بیرون بودم. یهو یه کاری کردن به شدددددددت عصبانی شدم

عصبانیاااااااا

اومدم واکنش نشون بدم، که یکدفعه هشدار گوشی به صدا در اومد: درک حضور امام مهربانم

یهو آروم شدم.

با آرامش، بحران رد شد

امشب پنجمین شبه که درک حضور مولا رو باید در حضور حاجی داشته باشم. 

خدا بخیر کنه.کاش امتحان امروزم فقط برخوردم با دخترا بوده باشه




______________________

بعد نوشت: 

۱. درک حضور، کمک به خیلی چیزها میکنه

افزایش حیا، افزایش عقل، افزایش صبر ،حلم و خیلی چیزای خوب دیگه

۲. کسانیکه اولین مطلبیه که از این وبلاگ خوندن، لطف کنند قبل از قضاوت ، بقیه پستها رو بخونن.

مشی این بانو، رها کردن مشکلات به امان خودشون، نیست. هرچند از کنار مسائلی که قدرتی بی تغییرش نداریم، باید بگذریم

۳. اینکه از حاجی نوشتم، اصلا به معنای بدخلقی یا ایرادی در ایشون نیست.شاید بیماری کم تحملشون کرده، شاید مشکلی داشتند و هزار ان شاید دیگه که میتونه مبنی بر بدخلقی و بدی ایشون نباشه اما خواننده ی عزیز میتونه تصور کنه.چرا ما بدترین دلیل ممکن رو برداشت میکنیم؟


۳۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵
بانو ایرانی

من، او، ناراحت نباش

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ق.ظ

حرصمو دراورده

کاری که صدبار _ نه! همین الان گفتم نکن، انجام داده

تذکری ندادم. حرفی نزدم.ساکت نشستم پای مطالعه. اما میفهمه ناراحتم

میاد  جلوم میگه: مامان! شما از من ناراحت نباشید

نگاهش میکنم.  مگه وقتی انقدر ناز میکنی، میشه ازت ناراحت باشم.

یادم به حرف این روزهای خودم میفته که همش به خدا میگم: خدایا! کمکم کن طوری زندگی کنم که تو راضی باشی. امام زمانم راضی باشه

ولی میدونم ناراحتش میکنم با اعمالم

خدایا! چطور خودمو برات لوس کنم؟ چطور خودمو عزیز کنم برا امامم

خدایا راهشو نشونم بده

دوستت دارم مهربونترین مهربونا

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۳
بانو ایرانی