من، او، محبت منفی
یادمه یه روز آقای پناهیان داشتن بحث تربیتی می کردن. گفتن بعد از هفت سالگی مادر باید یکم محبتشو کنترل کنه. کمتر بچه ها رو ببوسه و ...
خیلی وقته یاد گرفتم تا یه حرفی شنیدم، زود انکارش نکنم. یکم روی عقل و دانش و شعور گوینده تمرکز کنم و به حرفش فکر کنم. این حرف گوشه ی ذهنم بود و سعی کردم خودم هم کم و بیش اجرا کنم؛ ولی جا نمیافتاد برام که چرا باید محبتش رو کنترل کنه.
تا اینکه چند روز پیش یه خانواده ای رو دیدم که برام جالب بود.
دختر خانواده دانشجو بود؛ مادر داشت برام حرف می زد و تعریف می کرد، گفت: الهی بمیرم برای بچم باید بره اونسر شهر دانشگاه!
بعد خیلی روزها ماشین خانواده زیر پای دختر خانم بودا! بازم مادر احساس می کردن سخته برای بچه شون!
این حرف مادر تو ذهنم موند. چند ساعت بعد دختر اومد چیزی تعریف کنه گفت من سه سال زجر کشیدم توی دانشگاه!
جان؟ زجر؟ چرا؟ بابا جان درس خوندن سخته. دانشگاه رفتن سخته. مگه اینهمه زحمت نکشیدی که دانشگاه قبول شی؟ خب چرا شکر نعمت نمی کنی؟ چرا همیشه طلبکار دنیا و خدایی؟
چون قربون صدقه های مادر توهم ایجاد کرده که داره زجر می کشه! که حقش این نیست! که داره بهش ظلم می شه
پسر خانواده رفته بود سر کار، مادر می گفت الهی بمیرم رفته سر کار! بابا جان! مگه بقیه چکار می کنن؟ اصلا چطور می شه زندگی کرد اگر نره سر کار! زندگی، اساسش سختیه. رشد، اساسش سختیه. همین شده بود که پسر بابت سر کار رفتن سر خانواده اش منت می ذاشت! آخرشم کار رو ول کرد!
هر چقدر بشینی براش سخنرانی کنی اما اینطوری قربون صدقه اش بری، فایده نداره! متوجه نمی شه.