من ، او، چتر
بهم گفت : زن بدبختیه. اگر نجاتش بدیم، دنیا و آخرت مون تضمینشده.
دیدمش! یه زن ۳۸ ساله، تنها با یه عالم اتفاق ناگوار تو زندگیش.( اسمش چیز دیگه است اما ما شیما صداش میکنیم تو این نوشته)
در اولین دقایق صحبت، آه و ناله اش شروع شد و اشک هردومون در اومد. با همه بدبینی که متاسفانه به آدمها پیدا کردم( یا شاید هنوز به بدبینی نرسیده اما دیگه خوشبینی صرف ندارم) سعی کردم کمکش کنم.
با دوستی صحبت کردم درموردش و قرار شد کمکش کنه. دوهفته بعد فهمیدم دوستم بلاکش کرده! گفتم چرا؟ گفت توقع داره دنیا باهاش هماهنگ بشه!
دوستم گفت: یه پولی به حسابت میریزم، براش ارزاق بخر و ببر براش! یه شغل هم براش جور کردم که یه مبلغی ماهانه گیرش بیاد! گفتم باشه! میبرم براش!
شیما همیشه میگه : عزیزترینی برام! دوستای دیگه حسودی میکنن بهت از بس من اسمتو میارمو قربون صدقه ات میرم. سرنمازام دعات میکنم و ...
میخواستم امتحان کنم ببینم چقدر حرفاش درسته. سه شنبه بود. گفتم شیما یه کار واجب باهات دارم.امروز باید ببینمت. گفت عزیزم امروز خونه مهرنازم! ( یه دوستش! که ارتباط نامعقولش با یه آدم نامعقول رو میذارم به حساب تنهایی) گفتم خب فردا صبح میام خونت! شب پیام داده که من خونه مهرناز موندم. فردا عصر بیا! گفتم من عصر مهمان دارم. پنجشنبه صبح میام! شیما من تاجمعه شهر شما هستم و بعد میرم. باید ببینمت.
گفت باشه عزیزم.
شب پیام داده، صبح جمعه بیا! مرجان منو نگه داشت نذاشت بیام!میگم جمعه من نیستم شهرشما!
محل نداد! تلفنامم جواب نداد! به چیزایی که براش خریدم نگاه میکنم
یادم افتاده به ناله هاش!
خدا منو دوست نداره! خدا فقط برای من بدبختی گذاشته! همه دلمو شکستن. هیچ کس یارم نبوده.
یادم افتاد که هفته پیش میخواست خودکشی کنه چون بنظرش تو دنیا زیادی بود و خدا فراموشش کرده بود.
خیلی وقتها توی دنیا، فکر میکنیم خدا فراموشمون کرده درحالیکه خدا یه جایی برای ما یه برنامه خاصی، یه رحمت خاصی تدارک دیده. اما کدوم کار ما، مانع رسیدن اون رحمت بهمون شده؟
خدایا مارو دانا کن به مهربونیت
خدایا کمک کن که محبتت، تمام قلبم رو سرشار کنه
خدایا کمک کن که همیشه رحمتت رو جلب کنم و هیچوقت دربرابر رحمت تو، چتر رو سر خودم نگیرم