من، او، داستان زندگی
یکی بود یکی نبود
یه شهر بزرگ و قشنگ، یه حاکم خیلی قدرتمند و مهربونی داشت. حاکم، خیرخواه ومهربون بود و صاحب کرامتهای انسانی و اخلاقی.
حاکم، عاشق یکی از دخترای شهر شد. هر روز براش گل میفرستاد اما دختر نمیفهمید کار حاکمه. عاشق گل فروش شد.
بین صفات حاکم صاحب کمال ما، غیرت هم بود. حاکم گل فروش رو فرستاد به یه شهر دیگه واسه مأموریت.
دل دختر شکست. حاکم فکر کرد شاید دختر الان متوجه محبتهای اون بشه.
به دختر که عاشق شعر بود، کمک کرد شاعر بشه.
گاهی اشعار خودشو با دست خودش مینوشت و برای دختر میفرستاد.
دختر بازهم نفهمید کار حاکمه؛ اما شک کرده بود.حق داشت.باورش نمیشد حاکم انقدر دوستش داشته باشه.
حاکم همه جوره هوای دختر رو داشت اما نمیتونست مثل همه عاشق ها، به معشوقش ابراز محبت کنه. حاکم بود دیگه!!!
کاش دختر اونهمه محبت حاکم رو میفهمید.
حاکم گاهی با پیکهای مختلف، پیغامهای محبت آمیز میفرستاد اما حواس دختر، به پیکها پرت میشد.
حاکم هنوز دخترو دوست داشت. هنوز روش غیرت داشت. هنوز براش پیغام محبت آمیز میفرستاد. و دختر هنوز باور نداشت حاکم چقدررررر دوستش داره.
قصه ی بالا، قصه ی ماهاست. دخترهایی که حاکم مهربون، عاشقشونه. همه جوره بهشون محبت میکنه و دخترای بی حواس، نمیفهمن
کاش متوجه محبت بی نظیر خدا بشیم