من، او، گرداب
یه مدتی تصمیم گرفتم از تواناییهام استفاده کنم برای کمک به خانواده و به کارهای اقتصادی رو بیارم. کار و کار و کار، شده بود همه زندگیم. بچه ها، خونه، درس، شعر هم بود اما گوشه موشه های زندگیم بودن و گاهی اونایی که کوچیکتر بودن، گم میشدن و من ، سرخورده از گم کردن عزیزان و خسته از کاری که با من جور نبود، روزها رو می گذروندم.
از بیرون که نگاه می کردی، یک زن موفق میدیدی که همه از اینهمه توانایی اش به وجد میومدن اما درون من، زنی بود که دیگه زن نبود
مرد ضعیف و خسته ای بود در کالبد یک زن! خسته! عصبی و سرسخت!
یکبار کار عوض کردم تا شاید کاری پیدا کنم که با روحم سازگاری بیشتری داشته باشه و شد آنچه نباید.
این کار آخر، با اینکه خیلی چیزها بهم یاد داد، اما خیلی انرژی زیادی ازم گرفت. خیلی زیاد. عملا دیگه نمی تونستم حتی مادری کنم و این از همه بیشتر منو آزار می داد.
هرچی می خواستم بیام بیرون، یه سری عوامل مانع می شد.
توی یه بزرخ گیر کرده بودم. رفتم جمکران. نماز امام زمان خوندم و از امام عصر خواستم کمکم کنن. اگر قراره بمونم تو کار اقتصادی، خودشون گشایشی کنن و اگر قرار نیست، کاری کنن موانع موندن من، برطرف بشه.
یه سری چیزها داشت برطرف می شد اما حکایت همچنانن باقی بود
یه روز صبح ، نشسته بودم پای سیستم. دیدم یکی از فیلمهایی که مدتهاست دانلود کردم رو هنوز ندیدم. خب! بچه ها هم خواب بودند و وقت خوبی بود که فیلم رو ببینم. (فیلمی که بار اوله می خوام ببینم، تنها می بینم تا اگر صلاح بود، بذارم همه ببینن!)
فیلم که تموم شد! حالم خیلی خوب بود! انگار جواب من، تو اون فیلم بود! انرژیمو جمع کردم و با نهایت توان، جلوی همه موانع ایستادمو خودمو از کار کشیدم بیرون!
و همه چیز درست شد! انگار از یه گرداب اومده بودم بیرون!
الان من فقط یه مادرم و یه شاعر!
چهارشنبه باز رفتم جمکران! روبروی محراب نشستمو گفتم:
نشستم رو به محرابی که طاق نصرتی دارد
گدایی پیش اصحاب کرامت، برکتی دارد
من آن برگ گل افتاده بر آب روان هستم
که در آغوش تو...
آغوش تو امنیتی دارد!
در آغوش محبت می فشارم کودکانم را
چه شیرین است احساسی که با تو نسبتی دارد
و این شعر منتظر جمکران رفتن بعدی است تا تمام شود!
#دوره_ششم_آفتابگردانها