من، او، نوش جان
امسال وقتی گفت نمیرم، تنم لرزید. نکنه من با خواسته هام بهش فشار آوردم، نکنه کاری کردم که انگیزه اش برای قدم برداشتن تو راه ظهور، کم شده. نکنه دنیا رو پیش چشمش جلوه دادم و ...
نمی تونستم بذارم نره.
پول سفرش رو جور کردم. وسایل سفرش رو آماده کردم و قسمش دادم که بره.
بهش گفتم طاقت ندارم یه نفر بواسطه ی من از صف زائران اربعین، کم بشه.
روزهای آخر حضورش بود که باهاش تماس گرفتن و برای تبلیغ دهه آخر صفر هم ازش خواستن که بره. گفت چند دقیقه دیگه جواب می ده.
رو کرد بهم و گفت: ده روز سفرم طول می کشه؛ ده روز هم تبلیغ. بازم برم؟ خسته نمی شی؟ بچه ها اذیتت نمی کنن؟
(حواستون که هست! نزدیک امتحانای آخر ترم دبستانیها و فرجه ی پایان ترم خودمه)
گفتم: من که به طلبه، «بله» گفتم، این سختیها برام شیرینه! وقتای دیگه به فکر اذیت شدنم باش اما هرجا پای اهل بیت وسطه، اذیت ها، نوش جونم
گوشیشو برداشت تا بهشون بگه که واسه تبلیغ می ره و من رو کردم به قبله و آروم گفتم: اللهم تقبل منا