من، او، ...

روزهای زندگی همسر یک طلبه

من، او، ...

روزهای زندگی همسر یک طلبه

من، او؛ داستان زندگی ماست!
ماییکه 14 سال است، تلخ و شیرین، در بود ها و نبود ها، در کنار هم هستیم و ان شالله در کنار هم می مانیم تا ظهور، تا شهادت، تا ...
اینجا از مسیر تکاملمان می نویسم؛ از دریافت هایم؛ از پیاده کردن اندکی از سبک زندگی اسلامی .

آخرین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

من، او، مسئله

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ق.ظ
مطمئنم دوستم داره. مطمئنم نمی خواد منو زجر بده. مطمئنم بدجنسی نمی کنه. پس چرا 12 ساله این قضیه بین ما حل نشده! چرا همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش رو اعصابه هر دوتامونه.
بد اخلاق که می شم، از خودم بدم میاد! آخه اصلا بد اخلاقی، در شأن یه منتظره؟
اصلا تحمل خودمو ندارم وقتی ...
کاش می شد اونموقع از دست خودم فرار کنم. نشستم لب تخت و فکر کردم. اینبار نباید از کنار این مسئله بگذرم. باید حل بشه. باید یه جوری دوتایی باهاش کنار بیاییم. یا هر کدوم یه کم کوتاه میاییم و تموم میشه، یا کلا باید این وضعیت رو به عنوان یه خصلت همسرم بپذیرم.
رفته بود آبی به صورتش بزنه و برگرده. تا اومدم بگم عزیزم بیا در مورد این مطلب حرف بزنیم، یهو گفت: ببخشید!
شوکه شدم. این اولین بار بود که مستقیم، بدون رفتارهایی که بخواد بهم بفهمونه پشیمونه و ...، مستقیم می گفت!
گفتم: من اومدم یه چیز دیگه بگم. خجالتم دادی. من خیلی بدخلقی کردم. ببخش
ولی عزیزم! خواهش می کنم بیا در موردش حرف بزنیم. باید این مطلب تموم یشه. دیگه نمی خوام این دلخوری تکرار بشه...
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۰۴
بانو ایرانی

من، او، منطق

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

همسر طلبه است. یکی از اون دوستانی که همیشه برام سمت استادی داره.

بهم گفت: می خوام از قم برم!

- جداً؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- اوهوم! به شوهرم خیلی پیشنهاد کار می شه اما چون من عاشق قم بودم، اون حتی بهم نمی گفت و رد می کرد. استخاره کردم که بهش بگم بیا بریم. خیلی خوب اومد و ترکش هم بد!

- پیش کی استخاره کردی؟

- خودش! بهش نگفته بودم نیتمو.
من خیلی قبول دارم شوهرمو. هرچی هم بده، من بدش کردم. باورت می شه تازه فهمیدم؟

- آره بابا! من یه چیزای پیش پا افتاده ای رو تازه فهمیدم که واقعا خنده داره! مثلا تازه فهمیدم نباید صبح ها منطقی با شوهرم حرف بزنم.

نگام کرد و گفت: یه حدیث خوندم، درون منو متحول کرد. می گه: جمال الرجال فی عقولهم و عقول النساء فی جمالهن! هیچ وقت حرفی رو منطقی برای شوهرت استدلال نکن! همون حرف رو از زاویه ی زنانه مطرح کن، جواب می ده

در مقابل نگاه متعجب من گفت: مثلا من وقتی من بچه ها رو گذاشتم پیشش و رفتم بیرون، میام خونه شروع می کنه به غر زدن که چقدر بچه ها اذیتم کردن و اینا! من اگر بگم: خب چیه؟ منم همینطورم! برای منم همینقدر سخته! چرا انقدر بیخودی غر می زنی و ...، حتما دعوا می شه! دفعه بعد هم بچه ها رو نمی گیره! اما اگر بگم : وای! میبینی تو رو خدا چقدر اذیت می کنن؟ منو هم همینقدر اذیت می کنن از صبح تا شب و ...، زمین تا آسمون فرق می کنه! آروم می شه...


حقیقتش هنوز هضمش نکردم! خیلی جمله سنگینه!

بعد نوشت: این چند روزه خیلی به این حدیث فکر کردم. چند تا نتیجه گرفتم.

۱. زن هرچی عقلش کامل تر میشه، زنانگیش بیشتر میشه

۲. ظهور عقل زن، در کلام منطقی و استدلالهای فلسفیش نیست! در لیلی بودنش هست

۳. در مورد مردها دقیقا برام واضحه.مرد هرچی عاقلتره، دوست داشتنی تره

حالا یه سوال

این حدیث، فقط در خانواده کاربرد داره؟یعنی تو فضای عمومی جامعه که قراره جنسیت ها بی اثر باشن برای همین حجاب ظاهری و رفتاری امر شده، چجوریه؟

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۰
بانو ایرانی

من، او آسمانی است

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ق.ظ

بعضی وقتها یه فاصله های عمیقی می افته تو زندگی! دلخوریها اونقدددددددددددددددددددددددددر زیاد می شه که دیگه...

شاید هم شیطانه که میاد و هی شک به دلت می اندازه! هی اشتباه های بقیه رو برات بزرگ می کنه.

مییشینی و هزار تا دلیل خوشگل و عاقلانه برای تصمیمات غلطت میاری و  با هرکی با حرفهات مخالفه، بحث می کنی. بحثهایی که وقتی بعدا نگاهش می کنی، مایه ی شرمساری اند.

.
.
دارم برای خودم روایت می کنم. روایت روزهای خراب گذشته رو. روزهایی که اگر خدا نبود، اتفاقهای بدی می افتاد!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه! امان من نفسی

شیطان همیشه از همون جا که خیلی خودتو قبول داری، میاد سراغت

من، خودمو به عنوان یه آدم منطقی، قبول دارم. خب شیطانم از همین راه میاد! چه استدلالهای قشنگی! چه منطق کاملی! بدبختی اینجا بود که چون منطقم کامل بود، هیچکس حریف توجیهاتم نمی شد و احساس می کردم خب درسته دیگه! هیشکی نمی تونه مخالفت منطقی کنه باهام!

اینجا بود که باز، مهر امام حسین و اهل بیت(علیهم السلام) ، به دادم رسید!

دلمو لرزوندن! دلم، دل...

یه مرد آسمونی - یه شهید- اومد، مثل یه پدر مهربون، دلمو گرفت دستش!

و درست در سالگرد شهادتش، معجزه ای که باید، رخ داد! عقل شیطانیم از کار افتاد و چشم دلم بینا شد!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ
خدای من! چقدر خراب کردم.
تازه دارم این فاجعه رو می بینم. این عقل شیطانی، چه به سرم آورده!
مشغول بازسازی هستم. دعام کنید
-------------------------------------------------------
پ ن1: برای شادی روح شهدای راه حق، از ابتدای خلقت تا الان؛ صلواتی عنایت کنید
پ ن 2: از رضوان تو فقط لیلی باش، خبری ندارم. دلم میخواد بهش بگم:
رضوان عزیزم. معلم مهربونی که هیچ وقت نشد بهj بگم چقدر در زندگیم موثر بودی؛ هر روز بیادتم و برای دخترهای عزیزت دعا می کنم. هنوز نگران خانم خانمها هستم. و بدون که شناخت این شهید عزیز رو به تو هم مدیونم. به تو و دخترت که بالای کتابش نوشته بود: I am Emad
۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۲
بانو ایرانی

من، او، اجبار یا آزادی

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ

بهش گفتم: این شرکت، مانتوهای خیلی زیبایی برای دختر هشت ساله ات داره. شیک و مجلسی

گفت: راست می گی! خیلی نازه! اما من برای دخترم مانتو نمی خرم!

- چرا؟

- دوست دارم تا اونجا که میشه، از پوشش اجباری این مملکت دور باشه. از روسری و چادر و مانتو و ...!

چند وقت پیش، سارینا روسری سرش کرده بود! از سرش برداشتم گفتم  لازم نکرده از الان بپوشی!

- جالبه! تو هم پوشش اجباری داری برای دخترت؛ اما ادعای آزادی! چرا نمی ذاری دخترت خودش انتخاب کنه؟ تو اعتقاد خودت رو القا می کنی و پز روشنفکری و آزادی میدی!

----------------------------------------

بعضی ها اسلام و انقلاب اسلامی رو به همین امر متهم می کنند. که به اسم آزادی انقلاب انجام گرفت اما مثلا حجاب اجباری شد!

زندگی اجتماعی، لاجرم یه سری محدودیت ها میاره! اگر کسی می خواد آزاد باشه بدون محدودیت، باید تنها در جنگل زندگی کنه. هیچ محیط اجتماعی رو نمی تونید پیدا کنید که الزامات و محدودیتهایی نداشته باشه. اما بر اساس ارزشهای اون جامعه، محدودیتها، متفاوت می شن. اینکه جریان حجاب چیه و چطوریه، در این مجال نمی گنجه! فقط خواستم در مورد آزادی و حجاب، کوتاه عرض کنم


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۵۴
بانو ایرانی

من، او، علاقه

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ق.ظ
می گم بخواب برات قصه بگم.
- ماماااااااااااااااااااااان! قصه از تو کتاااااااااااااااااب
نمی دونم برای علاقه اش به کتاب باید خوشحال باشم یا برای این گیر نصف شبی، کلافه!
--------------------------------------------------
یه چیزی رو چند وقتیه مطمئنم! خیلی از گیرها و ایرادهای بچه ها، برای خود اون چیز نیست!برای اینه که به خودشون ثابت کنن عزیزن
مثلا: تو رختخواب خوابیدم، فاطمه خانم قبل خواب آب خورده، لباسش عوض شده، مسواک شده و اومدیم بخوابیم! قصه هم گفتم و دیگه وقت خوابه. تا چشمام رو می بندم و یکم گرم می شه یهو می گه: آب! من آب می خوام. اون لحظه واقعا سخته برم آب بیارم! قبلا موقع طفولیت محدثه خانم، با امام حسین ع معامله کردم که آب آوردن نصف شبها، فقط بخاطر ایشونه نه بچه ها! یعنی اصلا محبت مادرانه نمی تونه من یکی رو از وسط خواااااب بکشه دنبال آب
اما فهمیدم می خواد خودشو ثابت کنه. اون لحظه به این محبته احتیاج داره، نه به اون آب

۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۵۰
بانو ایرانی